| ||
|
داشتم با کامپیوترم سر و کله می زدم .. طبق معمول هنگ کرده بود .. مرده شور ترکیبتو ببره ، به درد لای جرز دیوار هم نمی خوری .. خاموشش کردم ... به تراس رفتم و و به باغ اطراف خونه نگاه کردم .. صدای آهنگ گوشیم باعث شد به اتاقم برگردم .. نسرین بود ( طبق معمول ) به نسرین زنگ زدم تا بیاد خونه مون کادو رو بگیره ، تا وقتی اون بیاد ادکلن را با کاغذ زیبایی پیچیدم . کاش منم می تونستم تو تولدش باشم و وقتی شمع کیکشو فوت میکنه بهش تبریک بگم ... دلم خیلی براش تنگ شده بود .... این اصلا عادلانه نبود . من تو یه برخورد شیفته اش شده بودم اما حتی مطمئن نبودم که اون منو به خاطر داره یا نه ! کاش می تونستم دوباره ببینمش ! نمی دونم چقدر گذشت که متوجه شدم کسی به در اتاقم میزند . « بیا تو » نسرین وارد اتاق شد و گفت :« سلام شاهزاده خانم » « دلم می خواد بدونم تا کی به چرب زبونیت ادامه میدی؟» « تا زمانی که کادو رو از دستت بگیرم . » کادو رو جلوش گرفتم و گفتم : « بیا بگیر اما اول باید یه چیزی بهم بدی ! » « چی میخوای شیطون ؟ » گونه ام را به طرف او گرفتم و گفتم :« یه بوس » گونه ام را به آرامی بوسید و گفت : « ازت ممنونم . » « حرفشم نزن . » « میشه ازت یه خواهشی کنم ؟؟» « خواهشا مثل اون یکی خواهشت نباشه .» « نه مثل اون نیست ولی تکمیل کننده اونه ! » « یعنی چی ؟! متوجه منظورت نمی شم . » « میشه با من بیای تولد ؟! » ذهنم خالی شد و قلبم برای یک لحظه از شدت خوشحالی ایستاد .... یعنی من انقدر خوش شانس بودم ؟ نمی تونستم باور کنم . حتما داشتم خواب می دیدم ... یعنی می تونستم دوباره بببینمش ؟! ..خدا چقدر زود به درخواست قلبم پاسخ داده بود . مکث طولانیم باعث شد نسرین فکر کند من مایل نیستم در جشن شرکت کنم ! چه فکر مسخره ای . « خیلی خوش میگذره پانته آ ، قول میدم » به سختی لب هایم را گشودم ... خشک شده بودند . « مطمئن نیستم پسرداییت خوشش بیاد ، در ضمن این یه جمع خانوادگیه . درست نیست که با حضورم بقیه رو معذب کنم » خدایا بهت التماس میکنم یه کاری کن بیشتر اصرار کنه .. تنها آرزوم این بود که یه بار دیگه اونو ببینم . « نه بابا کیارش اهل این حرفا نیست . در ضمن بقیه هم چند تا از دوستای خودشون رو دعوت کردند ، نمی خواد فکر فامیلامون رو بکنی ! بیا بریم . خواهش میکنم ... دوست دارم تو رو به همه معرفی کنم .» پس اسمش کیارش بود ... چه اسم زیبایی، خیلی برازنده اش بود ! یک آن احساس کردم این اسم بر روی قلبم حک شده ... « نسرین من اگه قرار باشه بیام تولد باید یه کادو بیارم یا نه ؟ بعدشم من لباس مناسبی ندارم . » « لازم نکرده کادو بیاری همینی که من دارم می برم از سرشم زیاده ، در مورد لباس هم من مطمئنم که تو کمدت حداقل ده دست لباس هست که تو حالا اصلا تنت نکردی ... بلند شو حاضر شو که به موقع برسیم . » لبخندم ناخودآگاه تا بناگوشم کشیده شد . اما سریع جمعش کردم نمی خواستم بهم مشکوک بشه ، نسرین خیلی باهوش بود . ف رو که می گفتی دو دفعه تا فرحزاد می رفت و برمی گشت . نسرین لباسم را انتخاب کرد ، موقع انتخاب لباس گیج شده بود چون از بیشتر لباس ها خوشش اومده بود و نمی تونست انتخاب کنه کدومش بهتره ! منم تو این بین یه آرایش ملایم کردم ، وقتی کارم تموم شد از دیدن خودم تو آینه لذت بردم . لباس انتخابی نسرین یک ماکسی فیروزه ای رنگ بود که خیلی زیبا رویش سنگ دوزی شده بود و آستین هایش تماما از حریر بود . یقه اش کمی باز بود ولی زیباییش این مساله را تحت الشعاع قرار داد و باعث شد زیاد بهش اهمیت ندم . شال نازک ابریشمی ام را هم روی سرم گذاشتم ، رنگ سفید شال کاملا با رنگ لباس همخوانی داشت . « تو خیلی خوشگلی پانی » به او لبخند زدم .. مهربونی مثل یه ستاره تو نگاش می درخشید . « اون لبخند ژکوندتو رو جمع کن و راه بیفت بریم ..جشن تموم شد . » « باشه من میرم به بی بی بگم که دارم میام تولد یه وقت نگران نشه . » « هر کاری می خوای بکنی بکن .. فقط زود » « الان میام » بی بی تو اتاقش نبود پس حتما تو سالن بود . حدسم درست بود . بی بی روی مبل کنار آکواریوم نشسته بود و به ماهی ها خیره شده بود . « بی بی ؟ » اصلا حواسش نبود . « بی بی جون ؟ » دوباره نشنید . نه بابا مثل این که دوباره داره به بابابزرگ فکر میکنه . بابابزرگم 6 سال پیش به خاطر سکته قلبی فوت کرد . مرد فوق العاده ای بود به بی بی حق می دادم که هنوز هم عاشقش باشه و بهش فکر کنه ! با دستم به شانه ی بی بی زدم . « بی بی ؟ » نگاهش به سرعت به سمت من چرخید . « بله عزیزم ؟ » نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت : « داری میری مهمونی ؟ » « آره بی بی ، با نسرین میرم .. تولد یکی از دوستامه ! » منتظر مخالفتش بودم ، خودم رو برای یه تلاش دوباره آماده کردم . برای دیدن کیارش حاضر بودم هر کاری بکنم . « باشه فقط زود برگرد . » اصلا انتظار نداشتم به همین راحتی قبول کنه ! « بی بی حالت خوبه ؟؟» باید مطمئن می شدم به سرش ضربه ای نخورده ! « آره خوبم ، اگه هم می بینی زیاد بهت پیله نکردم واسه اینه که یکم خسته ام ! الانم می خوام برم یکم بخوابم . » با سستی از جاش بلند شد و به سمت اتاقش به راه افتاد . از پشت بهش نگاه می کردم .. قدم هاش خیلی سنگین بود . با عجله به سمت او رفتم تا کمکش کنم . دستش را گرفتم و گفتم :« به من تکیه بده بی بی ، حالت اصلا خوب نیست . » دستش را با بی حالی از دستم بیرون کشید و گفت :« من حالم خوبه ، تو هم برو به .... » بی بی افتاد تو بغلم . غش کرده بود . بی اختیار جیغ بلندی کشیدم که باعث شد تمام خدمتکار های خونه با عجله به سمتم شروع به دویدن کنند . بی بی داشت می مرد ؟! این فکر مثل یه خنجر تیز قلبمو پاره پاره کرد . حال خودم را اصلا نمی فهمیدم ... بی بی را به شدت تکان میدادم و با گریه التماسش میکردم که چشماش رو باز کنه ! به هیچ کس اجازه نمی دادم به بی بی نزدیک بشه ... ! قلبم از سینه داشت جدا می شد . چشمام به جز بی بی هیچی رو نمی دید ... گونه هام آتیش گرفت . شاید به خاطر سیلی هایی بود که نسرین به صورتم زده بود اما این سوزش باعث شد تا بفهمم دور و برم چی میگذره . نسرین به زور انگشت هام رو که به بازوهای بی بی قفل شده بود باز کرد و رو به مستخدمین فریاد کشید : « پانته آ رو ببرید اتاقش » نمی خواستم برم . بی بی اینجا بود من باید پیشش می موندم . اما خواسته من نادیده گرفته شد حتی جیغ هایی که می کشیدم اثر نکرد .در اتاقم را قفل کردند .منو عملا زندانی کردند ...حنجره ام داشت پاره میشد ... پاهام می لرزیدند . روی زمین نشستم و از اعماق وجودم ضجه زدم ، شاید خدا بهم رحم می کرد و بی بی رو مثل مادرم ازم نمی گرفت . با تماس دستی که گونه ام را به نوازش گرفته بود به سختی چشمانم را باز کردم ، پلک هام باد کرده بود . نسرین بود که گونه ام را نوازش میکرد . سعی کردم از جام بلند شم که نسرین مانعم شد و دوباره مرا روی تختم خواباند . « تکون نخور ، سرمت درمی آد . » فقط توانستم یک کلمه بگویم . « بی بی ؟» صدایم به طرز وحشتناکی گرفته بود و حنجره ام می سوخت . « خوبه ، الان خیلی بهتره .. نمی خواد نگرانش باشی . دکتر گفت بی بی خیلی به خودش فشار آورده برای همین ضعیف شده و غش کرده . الان خوابه ! » نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت و گفت :« چرا با خودت اینکارو کردی ؟ یعنی انقدر ترسیدی ؟ » بی توجه به سوزش حنجره ام گفتم :« ازت انتظار ندارم که منو درک کنی ... تو همیشه مادرتو کنار خودت داشتی ولی من هیچ وقت نتونستم از گرمای وجود مادرم لذت ببرم . من مادرم رو تو وجود بی بی می بینم و خلاء وجودمو با اون پر می کنم . برام خیلی سخته که مادرمو دوباره از دست بدم . » نسرین اشکی را که از گوشه چشمم سرازیر شده بود ، پاک کرد . صدای زنگ موبایل نسرین بلند شد . کیارش بود . هیجان سرتا پایم را فراگرفت و باعث شد بلرزم . نسرین رو سوال پیچ کرده بود که چرا نیومده ! صدای بلند آهنگ تولدت مبارک از آن سوی خط به گوش میرسید . نسرین با گفتن :« نخیر ، کادو خریده بودم منتها یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام . ....... فردا کادوتو بهت میدم . ............ به تو چه که چه مشکلی داشتم ..... دهن منو باز نکنا که دیگه بسته نمیشه ! ..................آفرین حالا شد ، خوب حساب کار میاد دستت.............. باشه فردا میبینمت .خداحافظ. تماس را قطع کرد و به سمت من برگشت و با دیدن لرزش بدنم گفت : « تو چرا داری می لرزی ؟ سردته ؟ » به ناچار گفتم : « آره » پتو را رویم کشید و گفت :« خوب ضعف داری دیگه ! طبیعیه که سردت بشه ! » زیر پتو داشتم بخارپز می شدم . « به خاطر من از جشن افتادی ، واقعا متاسفم » « بی خیال ، خوب شد که نتونستم برم چون اگه میرفتم دماغ چند نفرو حتما می سوزوندم . و به احتمال زیاد اون ها هم از خجالتم درمی اومدند و یه دعوای حموم زنونه ای راه می افتاد . » « دماغ کی ها رو می سوزوندی ؟ » « دخترخاله هام ، دو تا دختر زشت ایکبیری اند که فکر میکنند از دماغ فیل افتادند . مامانم بهم میگه بهشون توجه نکن ، اما نمیشه که ... وقتی رفتارها و عشوه های خرکیشون می بینم دلم میخواد تو صورتشون بالا بیارم . » و بعد با حرص ناخن های مانیکور کرده اش را در کف دستش فرو کرد . « ساعت چنده ؟ » « 10 شبه » « نه......یعنی من 5 ساعت خوابیدم ؟ » « نخوابیده بودی ، بیهوش شده بودی . دکتر وقتی به حال و روز مادربزرگت رسید یه نگاهی هم به تو انداخت . فشارت خیلی پایین بود . » « تو ، توی این مدت چی کار میکردی ؟ » « تمام مدت کنار تو بودم و داشتم به صورتت نگاه میکردم ،.... فهمیدم صورتت اصلا چاله چوله نداره ! » نگاهی به سرم که نفس های آخر خود را می کشید کرد و گفت : « سرمت تموم شد » با دقت سوزن آن را از دستم خارج کرد و پنبه ای آغشته به الکل و چسب زخمی روی جای سوزن گذاشت . در حالی که کمک میکرد روی تخت بشینم گفت :« بابات خیلی وقته منتظره که تو به هوش بیای . نگرانته . بهش بگم بیاد ببینتت؟» « آره » نسرین برای صدازدن پدرم از اتاق خارج شد و من تنها شدم . افکارم دوباره به من هجوم آوردند . چقدر راحت فرصت دیدن او را از دست داده بودم ! حالا که بی بی مخالفتی نداشت سرنوشت برایم قد علم کرده بود . آهی با چاشنی حسرت و افسوس از میان لبهایم خارج شد . پدرم با چشمان سرخ وارد اتاق شد . خون چشماش باعث شد قلبم فشرده بشه و دوباره مانند یک نوزاد تازه از خواب بیدار شده ، نا آرامی کند. پدرم به آرامی کنارم نشست و سرم را روی سینه اش گذاشت . صدای قلبش محکم و قوی بود و باعث آرامش من شد . « عروسکم واقعا ناراحتم که تو رو ، تو این وضعیت میبینم . خواهش میکنم بخاطر من هم که شده مواظب خودت باشی . » « من خیلی می ترسم بابا ، اگه خدای نکرده اتفاقی واسه بی بی بیفته من باید چی کار کنم ؟ » مرا از خود جدا کرد و مستقیم به عمق چشمانم خیره شد و گفت : « ان شاء که هیچ اتفاقی نمی افته ! » نفس عمیقی کشید :« من خیلی از شما غافل شدم . کارم تمام وقتم رو میگیره . سعی میکنم بیشتر براتون وقت بزارم و مواظبتون باشم . » لبخندی زدم . چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط موهایم را نوازش کرد . « میرم یه سر به بی بی بزنم ببینم حالش بهتر شده یا نه ؟ یه چیزی بخور و استراحت کن» از کنارم بلند شد و رفت . به محض این که در پشت سر او بسته شد. دوباره باز شد . نسرین پرید تو اتاق . بالاسرم واستاد و گفت :« «خوب دیگه زیاد استراحت کردی الانه که پشتت باد بخوره و اون موقع دیگه خدا رو بنده نیستی ، بلند شو یه دستی به سرو روت بکش هر کی الان ببینتت با ملک الموت اشتباه می گیرتت . بلند شو » پتو را از روی پاهام کنار زد . خمیازه ای طولانی کشیدم که باعث شد قطره ای اشک از چشمم سرازیر بشه . چشمای گشادشده نسرین به روتختی ام میخکوب شده بود .چه چیز باعث تعجبش شده بود ؟ با کنجکاوی به روتختی ام نگاه کردم و از دیدن خون که قسمت زیادی از روتختی ام رو رنگی کرده بود ، دهنم باز موند . نسرین کمی مکث کرد و گفت : « ببینم الان پریودی ؟! » با سرعت از تختم بیرون پریدم . چندشم شده بود . « نه ، ده روز دیگه وقتشه ! » اشاره ای به تخت کرد و گفت :« پس این برای چیه ؟ » شانه ای بالا انداختم و گفتم : « شاید به خاطر فشار عصبی وقتش جلو افتاده باشه ! » « فکر نکنم ... طبیعی نیست خیلی شدیده ! » پتو را روی تخت انداخت و از شانه هایم گرفت و من را به پشت برگرداند . لباسی که برای تولد پوشیده بودم هنوز تنم بود . لباس کاملا نابود شده بود این را از آهی که نسرین کشید فهمیدم . حتما داشت برای لباس افسوس میخورد . زحمت این را نکشیدم که نگاهی به پشت لباس بندازم ، نگاه کردن به آن فقط حالم را بدتر می کرد . « برو یه دوش بگیر ، فکر کنم بدنت حسابی بهش احتیاج داشته باشه ! » از او خجالت می کشیدم ، از پیشنهادش خوشحال شدم ، باید خودم رو از جلوی چشمش دور می کردم . من انقدر پوست کلفت نبودم که تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده ! به محض این که وارد حمام شدم لباسم را با خشونت از تنم خارج کردم . و زیر دوش ایستادم . آب سرد بود . لرزم گرفت ولی اهمیتی ندادم . دوش گرفتنم 10 دقیقه بیشتر طول نکشید ولی احساس کردم حالم خیلی بهتر شده ! نسرین تو اتاق نبود . روتختی و پتوم هم عوض شده بودند ... کاملا تمیز بودند . سفیدی روتختی باعث شد لبخندی بزنم . به سرعت لباس پوشیدم . نمی خواستم وقتی نسرین برمیگردد منو لخت ببینه ! اون موقع حتما از خجالت می مردم . طبق معمول موهامو خشک نکردم . تقه ای به در اتاق خورد و در باز شد . دوباره نسرین بود . « به این خدمتکاراتون گفتم تختت رو برات تمیز کنند . فردا هم میام دنبالت می برمت پیش یکی از دوستام که دکتر زنانه ، باید مطمئن بشم که مشکلی نیست . » اخمی کردم و گفتم : « خودم می تونم برم ، نمی خواد خودتو علاف من کنی . اصلا تو مگه کار و زندگی نداری ؟ » « معلومه که دارم ، خوبشم دارم . کار و زندگی من تو اذیت کردن تو خلاصه میشه اما اگه قرار باشه تو به رحمت ایزدی نیست و نابود بشی من بیکار میشم . متوجهی که ؟ » « اوهوم ؛ ولی من تا مرحومه و مغفوره شدن تو رو نبینم نمی میرم . مطمئن باش . » « تو خواب ببینی . » « ساعت 11 شد تو نمی خوای بری خونه ؟ » « وا ... این دیگه چه مدل بیرون کردن مهمون از خونه است ؟ » « من منظورم این نبود . خودت میدونی که چقدر دوست دارم پیشم باشی چون با تو بهم خیلی خوش میگذره . » « این جوریه ؟ .... » دستی به پشت گوشش کشید گفت : « پانی چرا پشت گوشام مخملی شده ؟؟ » خندیدم و گفتم :« مسخره بازی درنیار . » « من ساعت 4 عصر میام دنبالت ، خواهش می کنم آماده باش که شش ساعت معطل نمونم . » « چشم . امر دیگه ؟! » « رخت چرکام تو خونه تا سقف رسیدن ، کی میای بشوریشون ؟» خواستم با برسی که دستم بود به سرش بکوبم که از اتاق بیرون پرید و به سرعت جت شروع به دویدن کرد . همان طور که میدوید دستی تکان داد و فریاد زد :« تـــــــــــا فردا » دختره ی دیوونه چرا جیغ میزنه ؟ الانه که پریسا از اتاقش بیاد بیرون و همون طور که تو بچگیش کله عروسکاش رو میکند ، کله منو هم بکنه . شانس اوردم اتاق بی بی طبقه پایین بود وگرنه بابا هم غرغر می کرد . از پریسا خبری نشد . کنجکاو شدم ببینم چی شده که از اتاقش بیرون نیومده . آروم در اتاقش رو باز کردم از لای در یه نگاه انداختم . چراغ اتاقش خاموش بود . امکان نداشت اون به این زودیا بخوابه !! در را کاملا باز کردم و چراغ را روشن کردم . تو اتاق نبود . حتما بازم خونه دوستاش رفته ! اتاق پری برخلاف اتاق من همیشه مرتب و منظم بود . من دلم نمی خواست اتاقم انقدر تمیز باشه ! یه ذره شلختگی هم بد چیزی نبود . چراغ را خاموش کردم و بیرون آمدم . دلم می خواست برم بی بی رو ببینم . اما میدونستم بابا اجازه نمیده برم تو اتاق بی بی ، می خواست بی بی آسایش کامل داشته باشه . منم که استاد آبغوره گیری بودم ... فردا صبح وقتی بابا داره چرت میزنه قایمکی میرم بی بی رو می بینم . وای یه خمیازه دیگه !!!چرا انقدر خوابم میاد ..... شاید به خاطر آرامبخشیه که دکتر تزریق کرده ! چشام داره میره ! یه خمیازه دیگه ! مثلا من قرار بود صبح زود بیدار شم که برم بی بی رو ببینم ولی مثل یه خرس تا نزدیکای ظهر خوابیدم . صدای آهنگ موبایلم که روی عسلی کنار تختم بود بلند شد ! چرا آهنگش عوض شده بود ؟ خدایا این نسرین رو از رو زمین بردار ، یه جونور موذیه که دومی نداره ! سعی کردم اهمیتی ندم . چشمامو باز نکردم نباید خواب از سرم می پرید . داشتم خوابای خوب میدیدم .....مثل این که ول کن نیست ! بالش را محکم روی سرم فشار دادم و گفتم :« برو بمیر . » این آهنگه چقدر اعصاب خورد کنه ! آخر سر من مغلوب شدم . چشمام رو که از حسرت خواب لبریز بود به زحمت باز کردم . نسرین قسم میخورم اگه این جا بودی زنده ات نمی ذاشتم . کلید سبز رنگ را فشار دادم و قبل از این که او بتواند حرفی بزنه شروع کردم : « الهی خدا از رو زمین برت داره ، الهی یکی پیدا بشه همین جوری اذیتت کنه ،تازه داشت جاهای خوب خوابم شروع میشد که تو وسطش پارازیت ول کردی ! دور و بر من پیدات نشه که میزنم نفله ات میکنم . نفس کم آوردم . ................ چرا لال شدی ؟ حرفی نداری که بزنی ؟ خبیث! ............... سکوتش عصبانی ترم میکرد . « یا حرف میزنی یا به حرفت میارم ! » « ببخشید شما کی هستید ؟ » نسرین نبود . وا رفتم . اما سریع خودم را جمع و جور کردم . « شما با من تماس گرفتی ، اون وقت من بگم که کی هستم ؟ » صدای خنده ی خفه ای آمد . «من با شما تماس نگرفتم ، با دختر عمه ام نسرین تماس گرفتم . شما دوستش هستید درسته ؟» کف دستام عرق کرده بود . من داشتم با کیارش حرف میزدم . یخ کردم . می ترسیدم که حرف بزنم ..حتما اون متوجه لرزشش میشد . « الو ؟! .... ؟ » دو بار نفس عمیق کشیدم و گفتم : « بله، ...من دوستشم ... شما مطمئنید که با شماره نسرین تماس گرفتید ؟ » قلبم اومد تو دهنم . دوباره خندید . زنگ صدای خنده اش چقدر نوازشگر بود . « البته که مطمئنم ... » نگاهی به گوشی انداختم ... گوشی نسرین را شناختم ... گوشی من و نسرین یک مدل بود فقط قاب گوشی نسرین یه کمی با مال من فرق داشت . مثل این که دیشب انقدر عجله داشت که یادش رفت گوشیشو ببره ! « ..... من هر روز صبح زنگ میزنم به نسرین که از خواب بی خوابش کنم . » بالاخره معلوم شد نسرین این کار مزخرف رو از کی یاد گرفته ! « الان پیش شماست ؟ » « نه ، گوشیشو پیش من جا گذاشته ! » « چه حیف ! امروز از دستم در رفت . » « بابت حرفایی که زدم متاسفم ! فکر کردم باز نسرین داره سر به سرم میزاره ! » « موردی نداره ! برام خیلی جالب بود ! » عرق سردی روی پیشانی ام نشست . عکس العمل من برای او جالب بود ؟!! نظرات شما عزیزان:
...........##############
.......................###### .......................###### ........................###### .........................###### ...........................###### ..................############## ......................############## ......... #####................##### ...... ########............######## .. ###########........########### ..#############.....############# ##############....############## ###############..############## .###############.############## ...############################ .....########################## ........####################### ..............################### ...................################ .........................############ ..............................######### ......................................##### .............................................### ...................................................# ....................#####..........##### ........................####......#### ............................###...### ...............................##..## .................................#### ..................................#### ...................................#### .....................................#### .......................................#### وب خیلی قشنگی داری خوشحال میشم منو لینک کنی پاسخ:سلام من لینکت کردم تو هم لینکم کن |
|
[ طراحي : قالب تم پارس ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |